لیک از تأنیث جان را باک نیست
روح را با مرد و زن اشراک نیست
از مؤنّث و ز مذکّر برترست
این نه آن جان است کز خشک و ترست
این نه آن جان است کافزاید زِ نان
یا گهی باشد چنین گاهی چنان 1
به عبارت دیگر، روح انسانی در قالب مرد و زن محدود نمیشود. زنی و مردی از عوارض روحاند، نه اصل و گوهر آدمی. روح، نه مؤنث است و نه مذکر و چون اصل آدمی، روح او است، پس زن و مرد در اصل و در گوهر، همسان و یکساناند.
در جایی دیگر، روح را لطیفهای میداند که در مرد و زن، مشترک است و از «ما و من» رها است:
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفه یْ روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک تویی
چون که یکها محو شد آنک تویی
این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند 2
در بیتی دیگر عشق و علاقه به همسر و فرزند را مساوی با دنیاپرستی ندانسته، میگوید:
چیست دنیا؟ از خدا غافل شدن
نه قماش و خانه و فرزند و زن
یعنی: دنیا، غفلت از خدا است؛ نه عشق به همسر و فرزند.
زن در اشعار مولانا از سویی نماد عشق الهی، روح، جان، زمین و رویش است و از سوی دیگر نماد جسم، نفس، دنیا و حرص. البته این دوگانگی، ریشه در فرهنگ تاریخی ما دارد، زیرا هر موجود دیگری نیز میتواند نماد دنیاپرستی باشد؛ حتی آنچه به نظر اخروی و آن جهانی میآید.
همچنین در کلام مولانا، مهر مادری کیمیا و معجزهی الهی است که در این آینه، میتوان محبت خدا را به بندگانش مشاهده کرد:
حق هزاران صنعت و فن ساخته است
تا که مادر بر تو مهر انداخته است 3
یعنی مهر مادر، کیمیایی است که فقط در کارخانهی الهی ساخته و پرورده میشود.
در مثنوی، گاه زن نماد عشق الهی است. عشق و محبت، اکسیر حیات است و بهانهی بودن. در جهانبینی عرفانی مولانا، همهی محبتها از حضرت حق است و از او است که محبت در همهی هستی جاری و ساری میشود. بنابراین مهر و محبت میان زن و مرد هم قطرهای از دریای بیکران محبت الهی است. چنان که مولانا میگوید:
ای تو پناه همه روز مِحَن
باز سپردم به تو من خویشتن
قلزم مهری که کناریش نیست
قطرهی آن، الفت مردست و زن 4
مولانا از سویی دیگر زن را نماد روح و جان هم میداند. او روح و جان آدمی را از این نظر که لطیفترین بخش وجود و پردهنشین کالبد انسان است، مؤنث و از جنس زن میشمارد:
سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز
خاتون روح خانهنشین از سرای تن
چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز
در جهانبینی مولوی، آسمان و زمین در نظام هستی، همچون زن و مرد هستند. قدما معتقد بودند که هفت سیاره در هفت فلک آسمان، پدران آسمانیاند و چهار عنصر آب و باد و خاک و آتش، مادران زمینی که از ازدواج آنها و تأثیر و تأثرشان، جماد و نبات و حیوان متولد میشوند:
هست هر جزوی ز عالم جفتخواه
راست همچون کهربا و برگ کاه
آسمان مرد و زمین زن در خِرد
هر چه آن انداخت این میپرورد
مولانا همچنین نیاز به همسر و همدم مؤنث را از نیازهای مهم و اصلی مرد میداند که حتی اگر پیامبر هم باشد از آن بینیاز نیست:
آنکه عالم مست گفتارش بُدی
«کلمینی یا حمیرا» میزدی 5
یعنی کسی که عالَم، مست سخن و کلام او بود (پیامبر اسلام)؛ هرگاه دلش میگرفت، خطاب به همسرش میفرمود: «با من سخن بگو». 6
رضا بابایی
منبع:
یاران امین ـ جوان ـ خرداد ماه 1390 ـ شماره 68
پی نوشت ها:
1. مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت 1977ـ 1975.
2. همان، بیت 1785 ـ 1783.
3. همان، دفتر دوم، بیت 328.
4. دیوان غزلیات.
5. مثنوی، دفتر اول، بیت 2428.
6. ر. ک: غزالی، احیاء العلوم، ج 3، ص 98.
عصر صحرا...
ما را در سایت عصر صحرا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : عبدالمناف آق ارکاکلي asresahra بازدید : 693 تاريخ : چهارشنبه 20 دی 1391 ساعت: 8 PM