درد صحرا به قلم عبدالمناف آق ارکاکلی

ساخت وبلاگ

لحظه لحظه صحرا زدرد سخن گفت

سخن زدرد تو و من گفت

آنگه که تفنگ بر دست بر آسمان می تازی

دل رازی است

بمیرد لیک

سواره ای بیاب بی تازان

گویم آوارگی

عشق بازی است

آن دم که شسته ایم با گلاب

پلیدی شیطان

زنیکی پریان چه سود

کمرت راست پیکر

برنگردانی ام به عشق صحرا

صحرایم ز بدی رازی است

آن دم که خاری بر چشم

نه عشقی نیابیم نور

گریزانم بی راه

بر اشکهایت خندان گویم

دوست صحرا نازنازی است

غبار با سوار

نیامد صحراوار

گیرد رویایم

زسیاهی قلبم

کم کم

اشک گوید با چشم

این سنگ قطره ای زصحرا

لیک بر گریه اش هم بازی است

فریادها کنم پر سکوت

کودکی ام بر تپه های صحرا جامانده

و جوانی ام بر کوچه پس کوچه های گنبد

لیک گویی با من

اشک هایت صحنه سازی است

رفتی تا بمانم

خونت بر زمین

دشمن بر کمین

فرشتگان نمانند بر صحرا

خودت نیستی صدایت هست

ایستاده رفتی

این رسم بازی است

(این نوشته احساسی است و سیاسی نیست!)


 

عصر صحرا...
ما را در سایت عصر صحرا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عبدالمناف آق ارکاکلي asresahra بازدید : 549 تاريخ : پنجشنبه 21 آذر 1392 ساعت: 10 PM

لینک دوستان

نظر سنجی

نظر شما درباره ی وبلاگ عصر صحرا چیست

خبرنامه