خاطره ی خواستگاری داستاني طنز به قلم عبدالمناف آق ارکاکلي(سلیم)

ساخت وبلاگ

روزي روزگاري زير اين گنبد كبودكه جز خدا و خودم و كلي آدم ديگه هيچ كس نبود.شبي از شب هاي بهاري تو عروسي دختر خاله ي پسرعموي شوهرعمه ي پسرخاله جانم چشمانم افتادبه دختري زيبا ابروكمون چشم عسلي وسه تا نقطه!خلاصه عاشق شدم و شماره رو به دست يكي از اقوام دور كه دختر خالم بود به دست دختر مورد علاقه خودم رسوندم .بعداز چندروز بود كه فهميدم اونم از خداشه با يه پسر خوش تيپ و دكتر كه از قضا شاعر هم هست ازدواج كنه.

چند وقتي پاتوق اينجانب سينما و كافي شاپ وپارك بود.حالانوبت من رسيده بود تا خانواده و فاميل رو راضي كنم بريم خواستگاري.همينكه مسئله خواستگاري امدبه ميدان جنگ جهاني سوم شروع گشت در خانمان. عمه خاله دايي عمو مخالف جز خودم كه پاهام رو كرده بودم تو يه كفش گشاد يامريم يا هيچكس!نمي دونم كدوم مادر مرده اي اسم دخترش رو هيچكس گذاشته بودكه گفتن ميريم خواستگاري هيچكس جان دختر عمه ي سيروس پسر اردشير!اينجابود كه فهميدم اين خانواده  علاقه ي عجيبي به اسامي دوران ما قبل تاريخ دارند.

خلاصه از قديم الايام گفته ان كه دواي عشق سه چيز است گرسنگي.انتظار.انتحار(خودكشي)

يه عالم گرسنگي كشيدم ياد دارم هرشب دو بشقاب غذا مي خوردم ولي بعد ازعاشقي فقط يه بشقاب نوش جان مي كردم.انتظاركه كلي كشيدم حداقل يك سال آزگار بود ولي خوشبختانه كارم به خودكشي نرسيد اما پدرم و مادرم كه مخالف بودند نزديك بود پسر دلبندشان را سر كوچه دار بزنندكه با وساطت مردم شهر و استان بي خيالم شدند.كم خوابي هم كشيدم قبل از عاشقي تا لنگه ظهر مي خوابيدم ولي بعد از عاشقي ساعت ده صبح بيدار مي شدم نزديك بود بيمار بشم ولي خدا رحم كرد زودتر رفتيم خواستگاري.

حرف هاي مادرم رو نمي خوام بگم زيرا براي اينكه اگر بنويسم به قول سينمايي ها سانسور ميشه چون ميگفت پسر بي شعور من اين همه دختر چرا عاشق اين يكي شدي.قحط سالي دختر بودچلمنگ بزنم تو سرت!راستش را بخواهيد برايم تعجب آور بود كه هم مي پرسيد هم مي زد!خلاصه من نمي خوام اين حرف هاي مامان جونم رو بنويسم چون زيرا براي اينكه سانسور ميشه.

امابشنويد از پدرم كه هر شب من رو با چوب وچماق وكلي وسايل و سلاح سرد و گرم ديگه دنبال مي كرد و شهر رو سر خودش و خودم خراب مي كرد.خونه برام جهنم بود شب ها نمي تونستم برم خونه چون توي خونه با دو ابر قدرت شرق و غرب در حال نزاع بودم آخرش نفهميدم چرا از ديروزها مي گويند هيچ جا خونه ي خود آدم نميشه.

به هر ترتيبي بود كل فاميل رو راضي كردم با يه خاور رفتيم خواستگاري.توي راه يه زنگي هم به مسئولين كتاب گينس زدم و خواستم اين ركورد تاريخي تو كل دنيا و تاريخ ثبت بشه اما نشد!حالا اينقدر به ذهن شريف خويش فشار نيارين نمي گم چند نفر بوديم!

اول رفتيم گل فروشي سر كوچه ي خونه ي مريم خانم.وقتي مي رفتم داخل گل فروشي شادو شنگول بودم و صورتم مثل گل ياس اما وقتي قيمت ها رو ديدم صورتم گل آدم خواربود.قيمت ها نجومي نبود كهكشاني بود.خدابيامرزه پدران ما رو چهار تا چهارتا زن مي گرفتن بي هيچ خرجي براي گل خواستگاري چند گل از صحرا مي چيدند و بس.رفتم نزديك ترين پارك خونه ي مريم كه سي كيلومتر فاصله داشت از يه بنده خدايي هم بنزين گرفتيم خداپدرومادرش رو وقتي از دنيا رفتن رحمت كنه به قول خالم الهي بنزين به قبرش بباره ازپارك يه دسته گل چيدم و كل شهرداري دنبالم كردند از اونجايي كه من از كودكي استعداد خاصي تو جيم شدن داشتم جيم شدم و رفتم در خونه ي مريم.

القصه پدر مريم خودش رو برام گرفته بودحرفي نزد اما خواهرش(راستش رو بگم هر وقت خواهر مريم رو ديدم ياد جناب عزرائيل و آقايان اژدها و گودزيلا افتادم)با لحني مليح سرم داد كشيد و گفت پسر جان چكاره اي.همينكه خواستم جواب بدم دايي جانم مثل بوقلمون هندي پريد وسط و گفت آقا پسر ما شاعر تشريف دارند!

خواهرجان مريم جوابي ايراد فرمودند به اين حكم چي شاعر آخه كي تو اين زمونه به اين بيكارها زن ميده!برو جانم خدا روزيت رو جاي ديگه حواله كنه!

پدرمن هم تيكه اي به دايي جانم انداخت و گفت شما لطفا فضا رو عوض نكنيد!بعدش هم به خواهر مريم نگاهي نمود و فرمود مگه بانكه خدا روزيش رو جاي ديگه حواله كنه پسر ما دكتره.

همينكه پدرم گفت پسرم دكتره قند تو دل خانواده مريم آب شد.كلي تعريف كردند كي بهتر از پسر شما يه پارچه آقا و سه تا نقطه!

مامان مريم ازمن پرسيد سليم جان كجا كار مي كني

اين بار قبل از اينكه دايي جانم مثل بوقلمون بپره وسط خودم گفتم آسايشگاه رواني شهر.

تا اين حرف از دهان گرامي بنده بيرون آمد كل خانواده مريم دريك لحظه فريادي از ته دل كشيدند و يك صدا اين كلمات از حنجره ي مباركشان بيرون آمد چي آسايشگاه رواني شهر!نمي دونم چه بدي از روانشناس هاي فلك زده ديده بودند كه من و خانواده عزيزم رو با لگد از خونه كه چه عرض كنم نزديك بود از دنيا پرت كنند بيرون.اما مريم كه دلش به دلم وصل بود با كلي گريه و زاري و ننه من غريبم پدرش رو راضي كرد دوباره بريم خواستگاري .خلاصه نصف شب ساعت سه مادر مريم به مامانم زنگ زد كه بريم خواستگاري مريم .من كه دلم به هيچ جايي بند نبود همون شب دوباره رفتيم خواستگاري .دم دماي اذان صبح رسيديم خونه ي مريم همه خواب آلودبودند جز من و مريم دو مرغ عشق كه براي هم جيك جيك مي كرديم و بلوتوث بازي مي كرديم .حرف هاي نهايي شروع شد و اول نوبت مهريه رسيد.پدر مريم كه گويا كارت سوختش گم شده بود و معلوم نبود كدوم جهنم دره اي افتاده مهريه رو يك ميليون ليتر بنزين تعيين كرد.بابام كه از كوره در رفته بود به من رو كرد و گفت پسرم بريم يه دختري پيدا كن باباش بنزيني نباشه.خلاصه باباي مريم منصرف شد و مهريه مريم صدهزار شونه تخم مرغ تعيين شد!نوبت شيربها كه رسيد مامان جان مريم از رنج و سختي هايي كه براي بزرگ كردن مريم كشيده بود گفت و چه سختي هايي كه كشيده تا اين دختر بزرگ بشه .بعدازداستان هزارويك شب طلب سي ميليون شيربهاكرد به حق اشتهاي خوبي داشت.مامان جان بنده كه خيلي عصباني شده بود و به قول عمو جانم جوشي شده بود سخني بس حكيمانه به زبان راندند و فرمودند مگه شما به دخترتون چند كيلو شير خشك دادين اگه به ما بود مي گفتيم به مريم جان شير گاو و گوسفندوبزبدين(شيربعضي حيوانات ديگه رو هم گفت كه اينجا جاش نيست بگم) اصلا بهش چايي قند مي دادين اصلا هيچي بهش نمي دادين خودش بزرگ مي شد شير خرس كه به دخترتون ندادين سي ميليون شيربها طلب مي كنيد.نزديك بود مراسم خواستگاري به هم بخوره كه با وساطت كوچكترها سر شيربها به توافق رسيديم.نوبت مهريه رسيد.باباجون مريم بلافاصله گفت ما تو فاميل رسم نداريم دختر با خودش جهيزيه ببره خونه داماد.تودلم گفتم خاك تو سرتون با اين رسم عصر حجري در ثاني شما دخترتون رو به ما بديد جهيزيه خودش جور ميشه.ولي بابام گفت ما پنجاه ميليون جهيزيه مي خواهيم.خانواده مريم مخالف بودند ولي مريم با گريه خانواده اش رو راضي كرد. پشت قباله مريم قلب خودم رو زدم به نامش.

خلاصه به توافقات دو جانبه رسيديم و با كلي بدبختي رفتم خونه ي بخت اما از بد ما آقاي بخت حالش خوب نبود و ما رو از خونش بيرون كرد ما هم رفتيم خونه ي پدرجانم.اين بود خاطره ي خواستگاري من.

عبدالمناف آق اركاكلي(سليم)

عصر صحرا...
ما را در سایت عصر صحرا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عبدالمناف آق ارکاکلي asresahra بازدید : 1510 تاريخ : سه شنبه 1 اسفند 1391 ساعت: 2 PM

لینک دوستان

نظر سنجی

نظر شما درباره ی وبلاگ عصر صحرا چیست

خبرنامه